وقتی شمس را فرستادگان مولانا به قونیه باز میگردانند
حضرت مولانا جلالالدین محمد بلخی این غزل را میسراید:
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
درین سراب فنا چشمهی حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپردهی رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم
نگفتمت که ترا ره زنند و سرد کنند
که گم کنی که سر چشمهی صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بی جهات منم
اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی دانک کدخدات منم
مریده مولانا
دمت گرم